دوست داشتن...

ساخت وبلاگ

دستش را روی نرده می سایید و از پله ها پایین می آمد. افکار منحرف کننده ای در ذهنش پرسه می زدند...همانطور که از پله ها سرازیر می شد جسم مبهم و بی جانی را در تاریکی آشپز خانه دید که در جایی نامناسب روی زمین بود.پله ها را جفت جفت گذراند لوستر های سالن را روشن کرد و در آشپزخانه را که نیمه باز بود هل داد. جسم نا معلوم حالا به وضوح نسبی دیده می شد.


کیناش بود که با ژست نگران کننده ای روی زمین پخش بود...

با وحشت چراغ را روشن کرد. کیناش طاق باز روی زمین میان خونی که گویا از پشت سرش تا زیر او می غلطید دراز کشیده بود.موهای بلوندش حالا تا حدی سرخ شده و چشمان مسحور کننده اش روی هم افتاده بود.

با پریشانی به او خیره شد . او را تکان داد و صدایش کرد . کیناش همچنان بی حرکت بود . او را به آغوش کشید.گرم بود هنوز... لبهایش از هم باز شده و دندانهای سپیدش رانشان می داد.پهنای صورتش را جوی های باریک اشک پوشاند.

لبهای غنچه را بوسید . بوسه ای طولانی که خاطرات گذشته اش را ورق زد.

با او در مراسم عروسی دوستش آشنا شده بود . ناگهان احساس کرد آن شب بهترین شب عمرش بوده. قبل از آن چه می کرد ؟ زندگی عجیب و بی هدفی را طی کرده  بود که ۳۰ سال به درازا می کشید. سی ساله بود اما هیچ پس اندازی نداشت. کار دائمی نداشت.

در چندین سالی که از جدائی او با خانواده اش می گذشت آپارتمانی در جنوب شهر کرایه کرده بود و زندگی بی تحرکی را می گذراند.بدون هیچ پیشرفتی.روزها در خانه بود بیشتر می خوابید موسیقی گوش می داد و یا تلوزیون می دید. شبها نیز در رستوران سنتی که غذاهای محلی ایرلندی می پخت کار می کرد. اتفاق خاص و به یاد ماندنی تا قبل از آشنائی با او نیفتاده بود تا آن را به یاد آورد. اما در آن شب همه چیز عوض شد. دوستی با کیناش که به ازدواج منجر شد تغییرات زیادی در زندگیش ایجاد کرد فهمید که جذاب است و می تواند خوشبخت باشد.

کیناش از خانواده ای متمول بود. بعد از ازدواج آنها در آپارتمان شخصی کیناش مستقر شدند. کیناش او را در شرکت منسوجات پدرش استخدام کرد.

کیناش تحول بزرگی در زندگی او بود نمی توانست مرگش را درک کند روزی را به خاطر آورد که از احساس خود نسبت به کیناش گفته بود اینکه او بسیار زیبا جذاب و دوست داشتنی است و دست کیناش را که در دستانش داشت بوسیده بود.

بغض سنگینی راه گلویش را بست . احساس خفگی کرد. شب اول آشنائیشان را مرورکرد . وقتی آنها در باغ روی نیمکتی دور از جمعیت نشسته بودند کیناش از او پرسیده بود که چرا به این تندی نفس می کشد؟ و او دست کیناش را روی قلب خود گذاشته بود و کیناش گفته بود که قلبش بسیار تند می تپد! و مرد جواب داده بود که حرارت وجود او باعث تپش قلبش شده و کیناش خندیده بود.

چه باعث شده بود او را در این وضعیت ببیند؟ آیا خود کشی کرده بود؟ به سرعت چند روز آخر را پیش چشم آورد و با یاد آوری اتفاقات متاثر شد...اما دلیلی برا ی خود کشی نجست. بی اختیار سرش را روی قلب لیزا گذاشت . می تپید. به سرعت عقب آمد. کیناش خیره نگاهش می کرد. رگه باریکی از عرق فرو رفتگی پشت کمرش را پیمود . در چشمانش که مدتی بدون اینکه پلک بزند به کیناش خیره مانده بود احساس سوزش کرد.

کیناش خود را به آغوشش چسباند و در حالی که می گریست گفت که این کار فقط به این خاطر بوده که ببیند آیا هنوز دوستش دارد؟...


فروشگاه عاشقانه...
ما را در سایت فروشگاه عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عاشقانه shoplove بازدید : 396 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1391 ساعت: 1:05